بقیه می ایستاد و می گفت دیر یا زود باید بریم بیرون از پادگان برا خودمون خونه مجردی بگیریم
خودش دو ماه بهد ترخیصیش بود و همیشه هم به لطف ادم فروشی مرخصی
عامل قی اور
با اون شکم گنده و قد بد قوارش مث خرس کنده اومد طرف من
ارشد قبلی : صدای شنیدی!
من در حالی که دماغم را گرفته بودم گفتم
-عامل قی اور پناه بگیرید
ارشد قبلی که فهمیده بود ما همه چیزو فهمیدیم از اینکه کسی جرات کرده بود و جسارت حرف زدن به خودش داده بود عصبی شد و شروع کرد به تهدید
ارشد قبلی :خفه شو بچه کونییییی
من : کی با تو بود؟عامل قی اور چه ربطی به هیکل تو داره؟
میگم خفه شو
من:هی ادم فروش لااقل حرمت اون ستاره های سر شونتو نگه می دوشتی واقعا اونا (کادریا-ارتشی های رسمی استخدام شده ما ستوان وظیفه بودیم)اشغالایی مث تو را می بینند که فکر می کنند ما لایق این درجه نیستیم
اومد به سمتم من هم از جام تکون نخوردم کافی بود دست روم بلند کنه چهار لنگشو هوا می کردم
اول حفاظت اطلاعات ارتش بعد ستاد مشترک گزارش می دادم البته اون ادم فروش ماهری بود واین چیزا رو می دونست
کاری میکنم اونقدر پست وایستی که زبونت بره اونجات
تهدیده ش فقط تهدید نبود ولی من هم از این چیزا نمی ترسیدم
من: فکر کردی من مث توام بابا مامانم رو نبینم غش کنم بخاطش ادم بفروشم
ارشد قبلی : خفه شو
من : کاری می کنم یه هفته مامانتو یه هفته نبینی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اومد طرفم و هولم داد عقب من منتظر بودم گاردش (طرفندی توی شطرنج )کنم
من : مامان!!!!!!!مامان من اومدم خونه !!!!!!!!!!!!!!!!!! یه بدبختو فروختم به سرهنگ تا امشب مث دوتا خرس گننده بغل هم بخوابیم
مشت اومد تو صورتم
و خون مثل فواره از تو دماغم زد بیرون
ولی کثافت که فهمیده بود بدترین ضربه را از من خورده تمومش نکرد و دو باره با مشت افتاد به جون من یه رفیق ترک داشتم که پرید وسط و با یه فن که من نمی دونم اسمش چی بود یه لگد خوابون تو سینه اش و اون چسبید به دیوار
خلاصه من شکایت کردم و یک ماه براش اضافه بریدنند
علاوه بر اینکه یک هفته حبس چشید و دیگه ارشد نبود یه عامل قی اور واقعی ............
اما این شروع داستان بود سرهنگ که از جرات من بو برده بود هر روز سر صبحگاه کلی بد و بی راه نصیبم می کرد
من تک تیراندازی را تو ارتش یاد گرفته بودم و دو ماهم دوره ویژه رنجری را با بهترین عملکرد به پایان رسانده بودم تیر میزدم محال بود به جای غیر هدف بخوره 90 تا سرباز داشتم و کلی کب کبه
سربازام مث مسیح منو می پرستیدند
یک بار جلوی همشون 300 تا شنا رفتم 50 تا بار فیکس بهم می گفتند امیر (بالاترین درجه ارتش ، مث امیر ارتشبد)
سمت عملیاتی که تو پادگان داشتم را حتی جرات نمی کردنند به کادری ها بدنند چه برسه به وظیفه ها تا اونجایی که من اطلاع دارم بعد از من هم بین سه نفر از سه یگان تقسیم شد
راستشو بگم بخاط همین هم بود جرات نمی کردم مرخصی بگیرم ام فاکتور اصلی عشق من به میهن بود
میهن
میهن
میهن.........
دوست عزیز این داستان خیلی ادامه داره اگه دوست داری برام نظر بزار ببینم بقیه اش را بنویسم یا نه؟
راستی اون غریبه کی بو؟
من چطوری با اون همه وظیفه ارشد ستوانها هم شد
....................................
نظرات شما عزیزان:
|